خوش آواز، دارای آواز و صدای خوشایند و دلنشین برای مثال نگه داشت بر طاق بستان سرای / یکی نامور بلبل خوش سرای (سعدی۱ - ۱۵۶) خوش خوٰان، خوش لحن، خوش نوا، خوش الحان، خوش گو، عالی آوازه،
خُوش آواز، دارای آواز و صدای خوشایند و دلنشین برای مِثال نگه داشت بر طاق بستان سَرای / یکی نامور بلبل خوش سرای (سعدی۱ - ۱۵۶) خُوش خوٰان، خُوش لَحن، خُوش نَوا، خُوش اَلحان، خُوش گو، عالی آوازه،
دهی است از دهستان گابریک بخش جاسک شهرستان بندرعباس. واقع در خاور جاسک و 10000گزی جنوب راه مالرو جاسک به چاه بهار است. جلگه و گرمسیر و سکنۀ آن 50 تن است. آب آن از چاه و محصول خرماو شغل اهالی زراعت و صید ماهی و راه آن مالرو است. پاسگاه گمرک دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان گابریک بخش جاسک شهرستان بندرعباس. واقع در خاور جاسک و 10000گزی جنوب راه مالرو جاسک به چاه بهار است. جلگه و گرمسیر و سکنۀ آن 50 تن است. آب آن از چاه و محصول خرماو شغل اهالی زراعت و صید ماهی و راه آن مالرو است. پاسگاه گمرک دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
برندۀ گوش. قاطع گوش. قطعکننده گوش، کسی که به مکرمال کسی را بگیرد. (فرهنگ نظام). که به دسیسه پول از مردم بگیرد به قصد پس ندادن. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوش بری و گوش بریدن در ذیل ترکیب های گوش شود
بُرندۀ گوش. قاطع گوش. قطعکننده گوش، کسی که به مکرمال کسی را بگیرد. (فرهنگ نظام). که به دسیسه پول از مردم بگیرد به قصد پس ندادن. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوش بری و گوش بریدن در ذیل ترکیب های گوش شود
میلکی باشد که بدان گوش را بخارند. (جهانگیری). رجوع به گوش خارک و گوش خرک شود، نام جانوری است که در گوش درآید و مردم را بی آرام سازد و گاه باشد که بکشد، و آن راگوش خرک و هزارپا نیز گویند. (جهانگیری چ هند). اما ظاهراً در این معنی مصحف گوش خز باشد. رجوع به گوش خز و گوش خزک و گوش خزه شود گیاهی که نام علمی آن اگاوی آمریکانا است و به عربی آن را صباره و الصبرالامریکی و به فارسی صبارۀ آمریکایی و گوش خر گویند. (واژه نامۀ گیاهی تألیف اسماعیل زاهدی ص 12)
میلکی باشد که بدان گوش را بخارند. (جهانگیری). رجوع به گوش خارک و گوش خرک شود، نام جانوری است که در گوش درآید و مردم را بی آرام سازد و گاه باشد که بکشد، و آن راگوش خرک و هزارپا نیز گویند. (جهانگیری چ هند). اما ظاهراً در این معنی مصحف گوش خز باشد. رجوع به گوش خز و گوش خزک و گوش خزه شود گیاهی که نام علمی آن اگاوی آمریکانا است و به عربی آن را صباره و الصبرالامریکی و به فارسی صبارۀ آمریکایی و گوش خر گویند. (واژه نامۀ گیاهی تألیف اسماعیل زاهدی ص 12)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان آمل است. این دهستان در مشرق شهر آمل طرفین راه شوسۀ آمل به بابل واقع شده است. آب قرای دهستان از رود خانه هراز تأمین میشود و محصول عمده آن برنج و حبوب و صیفی و مختصر کنف است. این دهستان از 50 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن در حدود 17 هزار تن میباشد و قرای مهم آن بشرح زیر است: بوران، وسطی کلا، فیروزکلا، رشکلا، کته پشت، پاشنه کلا و هارون کلا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان آمل است. این دهستان در مشرق شهر آمل طرفین راه شوسۀ آمل به بابل واقع شده است. آب قرای دهستان از رود خانه هراز تأمین میشود و محصول عمده آن برنج و حبوب و صیفی و مختصر کنف است. این دهستان از 50 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن در حدود 17 هزار تن میباشد و قرای مهم آن بشرح زیر است: بوران، وسطی کلا، فیروزکلا، رشکلا، کته پشت، پاشنه کلا و هارون کلا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان ورگهان بخش هوراند شهرستان اهر. آب آن از رود خانه قره سو تأمین می شود. 397 تن سکنه. صنایع دستی زنان، فرش بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان ورگهان بخش هوراند شهرستان اهر. آب آن از رود خانه قره سو تأمین می شود. 397 تن سکنه. صنایع دستی زنان، فرش بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) : صفرای مرا سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید. توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا درد سرم فرونشاند این اشک گلاب سان مرا بس. خاقانی. گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم. خاقانی. هنرت مشک نافۀ آهوست چه عجب مشک درد سر زاید. خاقانی. هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک با همه درد دل مرا درد سریست بر سری. خاقانی. نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند. خاقانی. صبحا به گلاب لاله بنشان این درد سری که شب کشیدم. خاقانی. گلابی که آب جگرها بدوست دوای همه درد سرها بدوست. نظامی. مشتری را ز فرق سر تا پای درد سر دید و گشت صندل سای. نظامی. سر چرا بندم چو درد سر نماند وقت روی زرد و چشم تر نماند. مولوی. شراب چون نبود پایدار لذت شرب ضرورتست که درد سر خمار کشم. سعدی. شرابی بی خمارم بخش یارب که با وی هیچ درد سر نباشد. حافظ. مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی. همه اندوه دل و رنج تن و دردسری وین دل مسکین دارد به هوای تو سری. فرخی. من ندانستم هرگز که ز تو باید دید هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری. فرخی. باری ندانمت که چه خود آری ای پسر تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر. فرخی. همسایۀ بدی و ز همسایگان بد همسایگان رسند به رنج و به دردسر. فرخی. کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر. فرخی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیزی از دردسر وز گرانی. منوچهری. در او هرکه گوئی تن آساتر است همو بیش با رنج و دردسر است. اسدی. هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی. ناصرخسرو. هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص). گفت اجرت فزون ز دردسر است لیک کاری عظیم پرخطر است. سنائی. بارغم عشق یار بستیم وز درد سر فراق رستیم. سیدحسن غزنوی. ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار دردسر روزگار برد به بوی گلاب. خاقانی. مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش. خاقانی. بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت آن می هنوز در خم چندین خمار من چه. خاقانی. جهان را چنین دردسرها بسی است وزین گونه در ره خطرها بسی است. نظامی. محتشمی دردسری می پذیر ورنه برو دامن افلاس گیر. نظامی. خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است پنج دانگ هستیش دردسر است. مولوی. و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91). طالب ملک قناعت چو شدم دانستم که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است. ابن یمین. بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست. حافظ. شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد. حافظ. آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو چاره نباشدش ز غم جان و دردسر. موقری (از رادویانی). نمی بریم به می خانه دردسر صائب شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است. صائب (از آنندراج). گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار من که درد پای دارم دردسر چون آورم. صائب (از آنندراج). - به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان). - به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن: هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. - بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372). - دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن: یا سرم در دست دردسر ببر یا مرا خواندست آن خالو پسر. مولوی. نه عادت است به خورشید دردسر بردن که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). - دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن: دیدم بسی خلاف توقعز دوستان از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم. مخلص کاشی (از آنندراج). - دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن: صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما. صائب (از آنندراج). شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار از من دماغ تازۀ او دردسر کشید. شوکت (از آنندراج)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) : صفرای مرا سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید. توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا درد سرم فرونشاند این اشک گلاب سان مرا بس. خاقانی. گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم. خاقانی. هنرت مشک نافۀ آهوست چه عجب مشک درد سر زاید. خاقانی. هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک با همه درد دل مرا درد سریست بر سری. خاقانی. نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند. خاقانی. صبحا به گلاب لاله بنشان این درد سری که شب کشیدم. خاقانی. گلابی که آب جگرها بدوست دوای همه درد سرها بدوست. نظامی. مشتری را ز فرق سر تا پای درد سر دید و گشت صندل سای. نظامی. سر چرا بندم چو درد سر نماند وقت روی زرد و چشم تر نماند. مولوی. شراب چون نبود پایدار لذت شرب ضرورتست که درد سر خمار کشم. سعدی. شرابی بی خمارم بخش یارب که با وی هیچ درد سر نباشد. حافظ. مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی. همه اندوه دل و رنج تن و دردسری وین دل مسکین دارد به هوای تو سری. فرخی. من ندانستم هرگز که ز تو باید دید هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری. فرخی. باری ندانمت که چه خود آری ای پسر تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر. فرخی. همسایۀ بدی و ز همسایگان بد همسایگان رسند به رنج و به دردسر. فرخی. کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر. فرخی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیزی از دردسر وز گرانی. منوچهری. در او هرکه گوئی تن آساتر است همو بیش با رنج و دردسر است. اسدی. هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی. ناصرخسرو. هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص). گفت اجرت فزون ز دردسر است لیک کاری عظیم پرخطر است. سنائی. بارغم عشق یار بستیم وز درد سر فراق رستیم. سیدحسن غزنوی. ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار دردسر روزگار برد به بوی گلاب. خاقانی. مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش. خاقانی. بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت آن می هنوز در خم چندین خمار من چه. خاقانی. جهان را چنین دردسرها بسی است وزین گونه در ره خطرها بسی است. نظامی. محتشمی دردسری می پذیر ورنه برو دامن افلاس گیر. نظامی. خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است پنج دانگ هستیش دردسر است. مولوی. و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91). طالب ملک قناعت چو شدم دانستم که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است. ابن یمین. بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست. حافظ. شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد. حافظ. آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو چاره نباشدش ز غم جان و دردسر. موقری (از رادویانی). نمی بریم به می خانه دردسر صائب شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است. صائب (از آنندراج). گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار من که درد پای دارم دردسر چون آورم. صائب (از آنندراج). - به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان). - به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن: هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. - بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372). - دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن: یا سرم در دست دردسر ببر یا مرا خواندست آن خالو پسر. مولوی. نه عادت است به خورشید دردسر بردن که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). - دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن: دیدم بسی خلاف توقعز دوستان از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم. مخلص کاشی (از آنندراج). - دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن: صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما. صائب (از آنندراج). شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار از من دماغ تازۀ او دردسر کشید. شوکت (از آنندراج)
پسر خوشگل. امرد. پسر زیباروی. ساده: و در موضع سقاه هر خوش پسری ظریف منظری... کمر بر میان بسته... (جهانگشای جوینی). گروهی نشینند با خوش پسر که ما پاکبازیم و صاحبنظر. سعدی. آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیده مایل به اوفتادن چون میوۀ رسیده. صائب (از آنندراج)
پسر خوشگل. امرد. پسر زیباروی. ساده: و در موضع سقاه هر خوش پسری ظریف منظری... کمر بر میان بسته... (جهانگشای جوینی). گروهی نشینند با خوش پسر که ما پاکبازیم و صاحبنظر. سعدی. آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیده مایل به اوفتادن چون میوۀ رسیده. صائب (از آنندراج)
کوه. کوهستان. (از فهرست ولف). کوهسار. سرکوه: ز ره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بر آن کوه سر. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 893). چنین گفت کین کوه سر، خان ماست بباید کنون خویشتن کرد راست. فردوسی (ایضاً ص 897). سپیده چو برزد سر از کوه سر پدید آمد از دور رخشان سپر. فردوسی (ایضاً ج 8ص 2595). سواران پیاده به زرین کمر از ایشان درخشنده شد کوه سر. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 حاشیۀ ص 800)
کوه. کوهستان. (از فهرست ولف). کوهسار. سرکوه: ز ره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بر آن کوه سر. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 893). چنین گفت کین کوه سر، خان ماست بباید کنون خویشتن کرد راست. فردوسی (ایضاً ص 897). سپیده چو برزد سر از کوه سر پدید آمد از دور رخشان سپر. فردوسی (ایضاً ج 8ص 2595). سواران پیاده به زرین کمر از ایشان درخشنده شد کوه سر. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 حاشیۀ ص 800)
گیاهی است از تیره نرگسیها با برگهای بسیار ضخیم دارای دندانه های خاردار و ساقه زیرین ستبر. رشته های سلولز های برگهای این گیاه در نساجی مورد استفاده است صباره الصبر الامر یکی صبر آمریکایی صبر آمریکایی آگاو آقاو برگ خنجری آجاو آمریکا صبر آغاجی، سنفیتون
گیاهی است از تیره نرگسیها با برگهای بسیار ضخیم دارای دندانه های خاردار و ساقه زیرین ستبر. رشته های سلولز های برگهای این گیاه در نساجی مورد استفاده است صباره الصبر الامر یکی صبر آمریکایی صبر آمریکایی آگاو آقاو برگ خنجری آجاو آمریکا صبر آغاجی، سنفیتون